خلاصه ماشینی:
"ما از مواضعه که او را با رشتیان و مجاهدین قفقازی و بختیاریان بوده بیخبر بودیم، سردار پیشکار خود بخواست و با پسر خویش که سیزده چهارده ساله بود به استقبال سپهسالار فرستاد او برفت و ما بودیم ساعتی پس از صرف ناهار از پای عمارت در باغ صدای شلیک برخاست.
من موقتا بکاخ وزیر رفته بودم آن بزرگ مرد یگانه سردار معتمد کالسکه خویش بفرستاد با دوسه سوار مرا بکاخ خود به میهمانی برد و از کمیته ستاری و مجمع شور مجاهدین بفرستاده از من و وزیر سراغ کیف جواهر حکمران مقتول میکردند دو دیوان که از من در ارگ از میان رفت عاقبت مشهود نیامد که بسوخته یا بدست کس افتاده و با آنکه قسمتی بزرگ از آن اشعار در حافظه من و دوستان بمانده بود بسیاری نیز از میان برفت."