چکیده:
سدهی نوزدهم آثاری تعیین کننده بر حیات سیاسی و اجتماعی جوامع مختلف داشته است. ایدئولوژی های سیاسی مختلف به عنوان نیروهایی مترقی در قرن نوزدهم گسترش یافتند و همچنان که در تحولات غرب نقش ایفا می کردند بر دیگر جوامع نیز تاثیرگذار شدند. در این میان نقش نخبگان مدافع غربی شدن در جوامع غیر غربی و چگونگی مواجههی آنها با این ایدئولوژی ها و تحولات غرب، نقش مهمی در چگونگی فعل و انفعالات تحولات سیاسی و اجتماعی این جوامع به همراه داشت. متعاقب آشنایی با این ایدئولوژی ها، بخشی از نخبگان فکری حول مکتب ناسیونالیسم باستان گرا شکل گرفت که علل عقب ماندگی ایران را دین اسلام و تکثر قومی میدانستند. ناسیونالیسم باستان گرا از پادشاهی هخامنشی و ساسانی و آیین زرتشتی به عنوان عصر طلایی ایران یاد میکرد که با تهاجم اعراب و گسترش دین اسلام دچار افول شده بود. همچنین این جریان ایدئولوژیک همگرایی ملی را در نفی هویت اقوام و تلاش برای یکسان سازی هویتی تعقیب میکرد. در دورهی پهلوی یکم و دوم، ائتلافی میان حکومت و نخبگان مدافع غربی شدن و ملت سازی حول ایدئولوژی خرد گریز ناسیونالیسم باستان گرا ایجاد شد که نهایتا به ایدئولوژیک شدن عرصهی زیست جهان ایرانی و غیاب ترابط مفاهمهای به عنوان مبانی تشکل جامعهی مدنی، منجر شد. این ناسیونالیسم، شریعت اسلامی و کثرت قومی و فرهنگی را غیریت سازی نموده و با اتخاذ رویکردی مقابله جویانه با آنها عرصهی زیست جهان را به عرصهی خشونت مبدل کرد. این در حالی است که برای تحقق جامعهی مدنی زیست جهان باید عاری از خشونت و خرد گریزی باشد. ایدئولوژی خر گریز ناسیونالیسم باستان گرا در نهایت با واکنش شریعت اسلامی و پیروزی انقلاب اسلامی ناکام ماند.
خلاصه ماشینی:
در دوره ي پهلوي يکم و دوم ، ائتلافي ميان حکومت و نخبگان مدافع غربي شدن و ملت سازي حول ايدئولوژي خرد گريز ناسيوناليسم باستان گرا ايجاد شد که نهايتا به ايدئولوژيک شدن عرصه ي زيست جهان ايراني و غياب ترابط مفاهمه اي به عنوان مباني تشکل جامعه ي مدني ، منجر شد.
ir مقدمه حاکميت پنج دهه ايدئولوژي ناسيوناليسم باستان گرا که به غيريت سازي درون اجتماعي و ملي مبتني بر نفي اسلام و هويت قومي بود، منجر به تولد عرصه ي زيست جهان ايدئولوژيکي در ايران شده بود که خشونت و خرد گريزي در آن حرف اول را مي زد.
ترويج ايدئولوژي خردگريز و فقدان ترابط مفاهمه اي ، جامعه را در سيکل خشونت و عدم بلوغ فرهنگي که مانع تحقق جامعه ي مدني هستند فرو ميبرد و اين همان چيزي بود که پنج قرن گفتمان ناسيوناليسم باستان گرا با ديگري سازي بخش اعظم جامعه بر جامعه ي ايران تحميل کرد.
به صورت مختصر آنچه ما در تحقيق فعلي به دنبال آن هستيم ، تبيين رابطه ي ايدئولوژي ناسيوناليسم باستان گرا و ديگري سازي داخلي مبتني بر نفي اسلام و اقوام است که در سراسر دوران حکومتهاي پهلوي يکم و دوم سياست حاکم بر زيست جهان ايراني بود.
در واقع بيداري در ايدئولوژي ناسيوناليسم باستان گرا، نه روحانيون بلکه ارزشهاي ديني، فرهنگي و زباني اسلام و اقوام را هدف تهاجم خود قرار داده بود که بخشي تاريخي از زيست جهان ايراني محسوب ميشدند.