چکیده:
مسئلة «اذهان دیگر» به عنوان یکی از جدیترین مشکلات معرفتشناسی در فلسفه، ریشه در دوگانهانگاری دکارت دارد. از آن زمان، راه حلهای متعددی برای این مسئله مطرح شدهاست، اما این راه حلها هر یک با مشکلاتی مواجه هستند. در مقابل فلسفة کلاسیک و سنّت فلسفة تحلیلی، هایدگر در خاستگاه این مسئله و راه حلهایی را که برای پاسخ به آن مطرح شدهاست، همچون بسیاری از مسائل معرفتشناختی دیگر، تحلیل نادرستی از انسان، جهان و رابطة میان این دو میداند. هایدگر مسئلة اذهان دیگر را از حیطة معرفتشناسی به حیطة هستیشناسی منتقل و منحل میکند. رویکرد او نشان میدهد که چطور یک مسئلة غیر واقعی و نامشروع که برخاسته از تحلیل نادرست انسان و جهان و رابطة این دو است، تبدیل به یک معضل معرفتی دامنهدار و غیرقابلحل شدهاست. هایدگر نشان میدهد نه تنها این مسئله، بلکه هر نوع مسئلة معرفتشناسانة دیگری، تنها در نوع هستیشناسی خاصی مجال بروز مییابد. سوژة خودتنهاانگار تنها در فلسفة سنّتی است که در تعیین تکلیفش با جهان و دیگران سرگردان میماند. بر اساس تحلیل او، هر انسانی همبود با دیگران است و در زندگی عملی با دیگران مواجه میشود و این مواجهه جایی برای تردید معرفتی در وجود دیگران باقی نمیگذارد
خلاصه ماشینی:
به اعتقاد او، در صورت نشان دادن نادرستی هستیشناسی سنتی و ارائة تفسیری بنیادین از هستی که جهان را همچون بافتی عملی و پیشاپیش حاضر برای دازاین در نظر میگیرد، میتوان از ایجاد بسیاری معضلات معرفتی، بهویژه، مسئلة اذهان دیگر، جلوگیری کرد؛ به عبارت دیگر: «آنچه هایدگر میخواهد توجه دادن به آن هستیشناسی است که بنیاد و علت مسئلة اذهان دیگر است.
همدازاینی دیگران و همبودی به مثابة قوام اگزیستانسیال دازاین علاوه بر این، هایدگر میخواهد نشان دهد که چگونه ما در زندگی متداول هر روزینة خود و در حین کار کردن با شیءـ ابزارهای مختلف دائما از هستی دیگران آگاه هستیم و این آگاهی نه تنها نظری نیست، بلکه کاملا ناشی از تجربة زیستة ما در جهان عملی غایتمند است؛ به عبارت دیگر، سروکار داشتن دازاین با ابزار و خصیصة بنیادین مرجوعیت ابزار در نهایت، او را متوجه دیگرانی میکند که غایت فعالیتهای دازاین هستند؛ یعنی دازاین اگر چیزی میسازد، قطعا برای دیگری و مصرف اوست و اگر کتابی میخواند، متوجه نویسندة آن است و اگر در خانهای زندگی میکند، میداند که کسی آن را ساختهاست.
هایدگر میخواهد نشان دهد این بافت، یعنی جهان، لازمة بینالأذهانیت در ساختاری هستیشناسانه است و هستی انسان (هستیـ درـ جهان)، فارغ از هر تجربة واقعی از دیگران، ذاتی این کلیت یا بینالأذهانیت و به مثابة یک بودنـ با4 است (Hall, 1980: 251)؛ به بیان دیگر، بودنـ با (همبودی با دازاینهای دیگر) تنها و صرفا ناظر به تجربة واقعی یا عملی دازاین از دیگری نیست، بلکه پیش از این و در مقام یک خصیصة اگزیستانسیال، بودن با دیگران، ذاتی دازاین است.