خلاصه ماشینی:
"رضا شاه دو پای را به دو کنارهء جوی نهاد و خم شد و سنگ را برگرفت و برکناری افکند و به پیرمرد به لهجه مازندرانی گفت: -تو حالا پیر شدهای و نمیتوانی کار کنی،وقت است که در گوشهای استراحت کنی و این عکس از رضا شاه در کلاردشت گرفته شده[رجوع شود به کتاب عصر پهلوی ص 119] پسرت را به کشاورزی بگماری.
شاه با ملایمت و مدارا با او سخن گفت و مهربانی فرمود و انعامش داد و دلجوئی کرد تا آرامش یافت و آنگاه پسرش را از خدمت معاف داشت و فرمود: -پیرمرد،من از نظام وظیفه جز به آرامش کشور و آسایش مردم نظری ندارم،اگر مأموران ستم میکنند و شکوه مردم به من نمیرسد چه تقصیر دارم؟چرا نفرین میکنی؟ پیرمرد شرمساران و دعاکنان مرخص شد،شاه هم دیگر در کلاردشت نماند که از این پیشآمد ناراحت و خشمگین شده بود."