خلاصه ماشینی:
"در سوک شمعی که حضور توفانی سفر را ناباورانه پذیرفت به یاد عبد الرسول مولوی (به تصویر صفحه مراجعه شود) به هنگام سخن گفتن از رهروان طریق فتوت و عشق، تردیدی شگرف در جانت مینشیند که قلم و کلام را قدرتی نیست که تمامیت خروش و حماسهء ستیزه و ایثار دریا را در هیئت قطرهای ناچیز باز سرایند و مولوی بیهیچ تردیدی در شمار انسانهایی بود که فراتر از افقهای اندیشه و ذهن میایستند و چنین است که حضورشان عطر عشق در مشام جان است و هجرتشان به دیار خاموش،حیاتی مانا،تا همیشه تاریخ.
مولوی از کویر برخاست-همانجا که الفبای رنج را در مکتب زندگی آموخت-خاستگاهش روستا بود و تا آخرین لحظه که واژهها بر دل دفتر تبلور اندیشههای روشنش بود پر،پرندهء تن را به مظاهر شهریگری نیالود و روستایی باقی ماند و چنانکه خود زمزمه میکرد:بیابانی بود،پس این بیشه او را چه جای راحت؟ قلب مجروحش همهء خوبی بود و پیشانی بلندش آیینهای که غرور جان تابناکش در آن رخ مینمود و دستانش سایه ساری که تو میتوانستی در سایهاش معنای انسان را در برهوت بیباوریهایت باور کنی."