چکیده:
در پژوهشی تطبیقی که نگارنده دربارة گلستان سعدی و راسلاس (rassselas) جانسون»؛
انجام داده» به تاثیرپذیری احتمالی ساموئل جانسون از آثار کلاسیک فارسی و به ویژه گلستان سعدی پرداخته
شده است. این تاثیرپذیری به وجوه اشتراک بین دی اثر از جمله جهانبینی» ساختار» سبک و مضامینمشابه
انجامیده است. به رغم فاصلة زمانی و مکانی موجود بین سعدی (قرن سیزدهم میلادی) و جانسون(قرن هجدهم
میلادی)» به لحاظ گرایشهای مضامین مشترک بسیاری در گلستان و راسلاس یافتمیشود که
شامل مباحث و نکات نغز و پندآموز و با شیوهای بدیع و دلنشین است. به همین جهت خوانندهمیتواند
شباهتهای شگفتانگیزی را میان گلستان و راسلاس بیابد که به همان شکل به گفتارهای مختلف درمورد
مضامینی چون آز و طمع قدرت و موقعیت قدرتمندان» غرور و بخلء کردار نیک, نخوت و قدرتطلبی»سرنوشت و
بیاعتباری عمر انسان» تفو عقل بر احساس» منزلت علم» کردار نیک خانواده و تربیت فرزندان ومضامین مذهبی
تقسیم شده است. این مقاله تلاشی است در نمایش همدلی سعدی و جانسون که از نزدیکیفرهنگی و جهانبینی
آنان گرفته و در ادبیات آنان تبلور یافته است.
خلاصه ماشینی:
راسلاس با تعجب میپرسد: چگونه کسی که خود صاحب ثروت است، خواهان افزایش ثروت خویش است؟ایملاک میگوید: برای شخص متمول و حریص هم باید انگیزهای وجود داشته باشد که به حیاتش تحرکببخشد و آن که خواستههایش برآورده شده باشد، در مورد افزایش ثروت نیز به خیال متوسل میشود.
حکایت با این بیت پایان میپذیرد که: خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمرزان پیشتر که بانگ برآمد فلان نماند هم چنین در حکایتی «در تأثیر تربیت» سعدی ضمن برحذر کردن انسان از طمع میگوید: دیدة اهل طمع به نعمت دنیاپر نشود هم چنان که چاه به شبنم قدرت و موقعیت قدرتمندان در استان راسلاس، مسافران مدتی میهمان حکمران باسا (Bassa) میباشند و ازمهماننوازی وی برخوردار میشوند.
در حکایت شانزدهم نیز سعدی میگوید: نبینی که پیش خداوند جاهنیایش کنان دست بر برنهند اگر روزگارش درآرد ز پایهمه عاملش پای بر سر نهند آن چه در ابیات فو آمده است، همان است که بر سر حکمران باسا در داستان راسلاسآمد و بدین ترتیب بیاعتباری قدرت زورمندان و قدرتمندان را به ثبوت میرساند.
وی به استادش که سعی دارد او را متقاعد کند که زندگی خارج از درةخوشبختی بس ملالآور است و او باید قدر امنیت و آسایش خود را در درة خوشبختی بداند، چنین پاسخمیدهد: آن چه سبب گلایة من شده است، این است که دیگر هیچ چیز از این دنیا نمیخواهم و یا نمیدانم که درپی چه هستم.