خلاصه ماشینی:
"»بارها وقتی به ماه و ستارههای آسمان شفاف شب آن شهر کویری نگاه میکرد به یاد یکی از نقاشیهای نقاش گوش بریده میافتاد که بیشتر تابلو را ماه و ستارهها پر کرده بودند با شیروانی خانهها و چند سرو پیچان و بعد فکر میکرد که اگر نقاش این ماه و ستارههای آرام را میدید،نقاشیهایش کمتر ملتهب میشد و خودش هم آرامش بیشتر پیدا میکرد و از اینکه ونسان سالهای سال پیش همین ماه و ستارهها را دیده و از آنها نقاشی کرده به اضطرابی مرموز دچار میشد.
مشباقر مردی بود کوتاه و قوزی و عصبی که کنار تنها میدان شهر مغازهی تعمیر دوچرخه داشت«پسرک نقاش زیاد از مشباقر خوششاش نمیآمد و یکی از سرگرمیهایش این بود که توی تابلوهای نقاشی شده توسط بروگل و بوش،شبیه مشباقر را پیدا کند اما زن مشباقر، چشمهای درشت و سیاه داشت که کمی تاب داشت با موهای مشکی،دستهایی که همیشه سرخ از حنا بستن بود و قامتی بلندبالا و درشت،حالا که به یاد اقدس میافتاد حدودا سیساله بود و شبیه نقاشیهای روبنس»هر روز هفته به جز شبهای جمعه همه زنهای محله جلوی خانهی باقر دوچرخهچی چمباتمه میزدند و در میان صدا و خنده تخمه میشکستند و بادمجان پوست میکندند و غیبت میکردند در میان این اصوات،غشغش خندههای اقدس کاملا مشخص بود."