چکیده:
در این مقاله بعد از بیان دیدگاه آلن بدیو در خصوص جایگاه هنر به عنوان یکی از شرایط فلسفه، نسبت خاص فلسفۀ او را با هنر مورد ارزیابی قرار خواهیم داد. بررسی نوع مواجهۀ او با آثار هنری و شعری تردیدهایی را در خصوص اهمیت و جایگاه واقعی هنر بما هو هنر در دستگاه فلسفی او پدید میآورد. این تردیدها به برانگیخته شدن انتقادات و دفاعیاتی از سوی منتقدان و شارحان نیز منجر شده است. این مقاله با بررسی گسترۀ معتنابهی از متون و دیدگاههای بدیو دربارۀ این مسئله و از جمله با بررسی مدعای بدیو در خصوص اخذ مفهوم «رخداد» از شعر استفان مالارمه، استدلالهایی را ارائه خواهد کرد که نشان میدهند جایگاه عملی و حقیقی هنر در فلسفۀ بدیو به هیچ وجه آن جایگاه اساسی و غیر قابل حذفی که ادعا میشود نیست، بلکه بسیار کمتر از آن، در حد یک تفنن فلسفی است که مقولات و مفاهیم ازپیشساخته و پرداختهشده را در آثاری که ملاک مشخصی برای گزینش آنها وجود ندارد، یافته و عرضه میکند. ممکن است فلسفۀ بدیو «دربارۀ» هنر حرفهای بسیار جدی برای گفتن داشته باشد، اما نقش هنر در شکلگیری این فلسفه به هیچ وجه حتی نزدیک به یک «شرط» هم نیست.
Alain Badiou considers art as one of the fourfold conditions of his philosophy. That is, if there were no artistic truths for philosophy to address, there would be no philosophy. Such a relationship between philosophy and art, however, is challenging and has provoked critical responses. This article is aimed to evaluate this relationship, which Badiou called conditioning, and to demonstrate the fact that the true status of art in Badiou's philosophy is not the same as he claims. While encountering Mallarme's poetry, like other artistic works he encountered, Badiou regards it as a masked philosophy rather than “art”. He treats artists as if they are philosophers in other genres. Furthermore, there are reasons to conclude that, in spite of "the theory of conditions", there is no discernible interaction between art and philosophy in Badiou’s work.
خلاصه ماشینی:
اين مقاله با بررسي گسترة معتنابهي از متون و ديدگاه هاي بديو دربارة اين مسئله و از جمله با بررسي مدعاي بديو در خصوص اخذ مفهوم «رخداد» از شعر استفان مالارمه ، استدلال هايي را ارائه خواهد کرد که نشان ميدهند جايگاه عملي و حقيقي هنر در فلسفۀ بديو به هيچ وجه آن جايگاه اساسي و غير قابل حذفي که ادعا ميشود نيست ، بلکه بسيار کمتر از آن ، در حد يک تفنن فلسفي است که مقولات و مفاهيم ازپيش ساخته و پرداخته شده را در آثاري که ملاک مشخصي براي گزينش آن ها وجود ندارد، يافته و عرضه ميکند.
اگر فلسفۀ بديو مفاهيمي را به خودي خود ميپروراند و سپس انعکاس همان مفاهيم را در آثار هنري جستجو ميکند، اين به هيچ وجه نميتواند به عنوان يک نسبت مشروط کننده به حساب بيايد؛ زيرا واضح است که در اين حالت فلسفه ميتواند به طور کاملا مستقل و با حذف مواجهه هاي خود با هنر نيز ادامه داشته باشد بي آنکه خللي در نظام مفاهيمش پديد آيد.