خلاصه ماشینی:
"انگار او هم متوجه غیرعادیبودن وجود این دیوار شده بود.
درست در نقطهای که گمان میکردم دیواره به پایان رسیده است،متوجه شدم که همچنان به سمت پایین ادامه دارد.
گویی حتی رودخانه هم نتوانسته بود در این دیوار سخت و چوبی شکافی به وجود آورد.
فکرهای مختلفی در سرم دور میزد:مردم روستا کجا هستند؟چرا هیچ موجود زندهای این طرفها نیست؟اصلا ما کجا هستیم؟!در همین فکرها بودم که با صدای او به خود آمدم: -فکر میکنم داریم به ماشین میرسیم.
با خودم فکر میکردم،اگر این دیواره از روی جاده رد شده،پس چطور موقعآمدن آن را ندیدیم!با دنیایی از افکار عجیبوغریب که ذهنم را غرق کرده بود،راه میرفتم و دیوار چوبی را دنبال میکردیم.
شاید هم اصلا این دیوار چوبی بود که داشت ما را دنبال میکرد!خستگی ما را از پا درآورده بود.
دیوارهء چوبی همچنان در مسیر ادامه داشت و انگار دورتر در نقطهای جاده را قطع میکرد."