خلاصه ماشینی:
"باز میچرخد،انگار همه چیز توی دلم جمع میشود.
آمد جلوتر،فاصله پلکهایش آنقدر زیاد بود که تخم چشمش گردگرد دیده میشد.
بعد توی خونه،بابا پرسید:آنا،اون دختره چهکارت داشت؟ گفتم:دوستم بود.
لبهایش اصلا یادم نیست،فقط نگاهش یادم است که سیخ زل میزد توی چشمهایم.
بعد دولا میشود چیزی را از زمین برمیدارد،بعد پرده را کنار میزند و بیرون را نگاه میکند.
اگر توی حیاط مدرسه بود و هوا سرد بود،اول آذر یا یک وقتی که هوا سرد است.
بعد که میخواهم داد بزنم و بگویم تا بفهمد،لبهایم به هم سفت میشود و چسبیده،مثل توی خواب که میخواهی داد بزنی «دزد»و نمیشود.
نمیتوانم تکان بخورم و شکمم انگار توی آب شناور مانده و معلق.
یعنی پسر است یا دختر؟فقط آدم میدیدمش توی خواب دیدم،داشتم بچه را عوض میکردم.
تا چند روز میترسیدم برایش حرف بزنم؛ولی بعد باز همه چیز را برایش گفتم.
پلکهایم را باز میکنم،همان دودی کمرنگ دارد رنگی میشود."