خلاصه ماشینی:
"اول فکر کرد لاشهء حیوانی است،بعد،نزدیکتر که شد،دید سرباز است و باز نزدیکتر شد دید زنده است و باز نزدیکتر که شد، دید همچون خودش لبهای داغمه بسته و صورت گداخته و لباسهای سفیدک زده از شدت عرق دارد و باز،نزدیکتر که شد،دید آشناست.
گروهبان پرسید:«سر کی بود؟» سرباز گفت:«مگه فرقی هم میکند برایت؟تو که همان اول بسم الله فلنگ را بستی.
»گروهبان گفت:«من رفتم وردست دیدهبان!»سرباز دود را فوت کرد طرف گروهبان.
گفت:«عجیب است که هیچ تماسی نگرفتی!تا وقتی آتش به اختیار نداده بودند، بیسیم دست خودم بود.
در همانحال نگاهی به گروهبان انداخت که چشم دوخته بود به دستهای او،گفت:«خیالات به سرت نزند سرگروهان.
گروهبان هنوز از فکر راه بیرون نیامده بود.
سرباز دوباره شروع کرده بود به حلقه کردن دود.
ولی حالا فکر میکنم ظالمانهتر بود اگر که به مرگ ختم نمیشد.
سنگین است!» و دوباره رو برگرداند طرف گروهبان و تیرها را یکییکی و با فاصله شلیک کرد."