خلاصه ماشینی:
"من چهل روز و شب تنها زندگی میکنم و به همه دروغ میگویم تا مسعود خانه آقا جمال چله بنشیند و مشکلاتش حل شود.
فکر میکنم با مسعود چه کنم،و خیال دلم را آشوب میکند.
بی آنکه به طرفم خم شود،روبهرو را نگاه میکند و زیر لب چیزی میگوید.
انگار میگوید:«باید تکلیفمو با تو روشن کنم»و از خانه بیرون میرود.
اوایل که مسعود آقا جمال را پیدا کرده بود،نشانی خانهای را که برایش گرفته بود تا آنجا چله بنشیند و مشکلاتش را حل کند،به من داده بود؛اما گفته بود آقا جمالدوست ندارد زنها را ببیند.
یکی دو بار هم که برایشان غذا بردم،جلو در ساختمان، مسعود قابلمه را گرفت و گفت:«تو زود برو،بوی زن هم آقا جمالو ناراحت میکنه.
از لای در نیمه باز داخل خانه را نگاه میکنم:چه آپارتمان شیکی!مسعود گوشه آپارتمان بدون لباس با شورت روی منقل خم شده است.
قبل از آنکه مسعود سرش را بلند کند،بر میگردم و از پلهها پایین می آیم."