خلاصه ماشینی:
"داستان بیا برویم و دریا را نظاره کنیم وقتی دختر هفت سالهای بودم و با پدر و مادرم زندگی میکردم،واقعهای رخ داد که هنوز هم آن را به یاد دارم.
این وظیفه توست که طرز رفتار را به آنها یاد بدهی،میفهمی؟» مادرم گفت:«و تو هم اینقدر نسبت به این بچه سختگیر نباش،مگر او چند سالش است؟پارسال آن آدم دیوانه آنقدر او را ترساند که جدا مریض شد و از آن وقت به بعد هم خیلی ترسو بار آمده.
اثر:خانم لینهاییین (Lin Hai yin) نویسندهای از تایوان ترجمه:همایون نوراحمر در آن لحظه،سرم را برداشتم و دیدم ابرهای سپید در آسمان آبی شناورند،فورا به یاد درس بیست و ششم کتاب درسیمان افتادم که نوشته بود: »بیا برویم و دریا را نظاره کنیم بیا برویم به روی دریای آبی بزرگ کشتیهای سپید پیش میرانند و آفتاب زرین از دریا سر به در میآورد.
اما میگفت که آنجا خانه اشباح است،گویا یکی از همسایهها این حرف را به او زده بود.
این بود که وقتی آن روز فانگ خجالتزده،راه افتاد که برود،من آن قطعه زمین را نشانش دادم و گفتم:«آهای فانگ راستی چرا نمیروی در آنجا بازی کنی.
گفت:«اوه،شما اینجا هستید؟!مثل اینکه داشتید باهم حرف میزدید!»مادرم در جواب گفت:«بله،وقتی تو خوابیده بودی فانگ،پسر همسایه داشت توپش را به دیوار باغ میزد که من به لین گفتم برود و به او بگوید تو خوابیدهای و نباید دم در خانه ما توپ بازی کند.
بیا،بیا تا آن را به دور دستت ببندم،میگذاری؟ -بله،بله -خوب،حالا ینگتسه کوچک برگرد به خانه و بگذار که من اینجا بنشینم و با خودم فکر کنم."