خلاصه ماشینی:
"زایر،شب،بلم (به تصویر صفحه مراجعه شود) فاضل،حلقه تابوت را گرفت و رئوف که ایستاده بود پایین وانتبار،دست برد زیر تابوت و آهسته گفت:«مواظب باش.
رئوف پرسید:«دیر نکرده؟» فاضل اول به ساعت شب نمایش نگاه کرد و بعد به آسمان.
» و باز زانوی فاضل را چنگ زد،اینبار محکمتر و خود را جلوتر کشاند:«صدایی نمیآد؟»دست پشت گوش برد و باز گفت:«گوش کن.
بلم کنار پایش سینه به خشکی زد فاضل گفت:«چقدر دیر؟» زائر عبود شلنگ انداخت روی خشکی.
طناب بلم دستش بود و چفیهای را چپ راست انداخته بود روی سر و گره زده بود زیر گلو گفت:«میزاشتم نیم شب بشه یا نه؟» و دستور داد:«یالا.
» فاضل اریب ایستاد و شانه تابوت را داد زائر عبود،او هم گفت:«بگیر عبد الزهرا.
زائر عبود دشداشهاش را که گره زده بود روی کمر باز کرد.
زائر عبود و عبد الزهرا دست به پارو بردند و به آرامی در لایهای از سیاهی ناپدید شدند.
عبد الزهرا دید یا ندید،ولی گفت:«شمرمدی؟» زائر عبود پارو زد:«لازم نیس..."