خلاصه ماشینی:
"چرا ناشکری میکنم؟مگر این همه چاه سیاهرود خشک نشده؟همان آب شورمزه هم غنمیتی است!» چشمهایش دوباره به تاریکی عادت کرد و نگاهی انداخت به دخترها که به ردیف پشت به پشت خوابیده بودند،لحاف را رویشان کشید.
» بعد از مکثی،بغضش را به زحمت فرونشانده و زل زد به عکس و سفیدی چشمهای مردش که در تاریکی خیرهکنندهتر شدهبود«حرفهام را میشنوی باران!این پنج سالی که مردهای،هیچ گذر زمان به نظرت میآید!هرگز به یاد من و بچههای قد و نیمقد پس انداختهات هستی؟میدانی دختری به نام صدف هم داری؟باور کن رویم نمیشد بگویم باز هم بچهدار میشویم.
پس از آن رفتن غریبانه تو،قنات خشکیده و آب چاه سال به سال کمتر و شور شده!از سراب سنگین دیگر مپرس که سالیست دریغ از نمی!ابر اما در آسمان پر است، ابرهای بره بره و بی باران،ابری که فقط بر سر دل آدمها غم میبارد و سنگینی میکند.
» راه سنگلاخی را چگونه طی کردهبود؟قصد اندیشیدن به آن را نداشت و تنها دلخوش بود راه ناهموار را بی آنکه مانده باشد،پشت سر گذاشته و اکنون بدون هراس از هیبت رعبآور کوه که مانند تن و گردن ستبر و بدون سر غولی بود،بالای سر گودال«دهنه سرابسنگ ایستادهبود که چون گوری دهان گشودهبود و شنهای لبه سستاش،زیرپای برهنهاش فرو مینشست و راه میگرفت.
دخترهای سوخته دل سیاهرودند که پر درآورده و در هیبت ملکی آبدیده بهعوض باران میبارند!» چشمه خنک و سبک و آرام شده بود و به نظرش خستگی سالهای سختی،از تن رنجورش در رفتهبود و آسودهخاطر به دخترهایآبادی میاندیشید:«چگونه دانستند؟آفرین چه همتی."