خلاصه ماشینی:
"هنگامیکه خبر میداد قصاب چگونه از چنگال گربهها قلمهای استخوان پوشیده از گوشت را میرباید و آنها را در جیب روپوش چرکین و خونآلودش میگذارد،بک قهقهه میزد و میگفت:«میبینی عفاف!میبینی انسان چگونه از حیوان هم پستتر میشود؟» -اما ارباب!گرسنگی کفرآور است....
-پسر بچههای خیابان پشتی به دور یک آناناس گندیده جمع شده بودند و از هم میپرسیدند:«این سر سبز عجیب چیست؟» بک بلندبلند خندید و گفت:«میبینی عفاف!زبالههای ما،در خیابان پشتی جنبوجوش برپا کرده،به آرمانهایش حرکت داده است.
عفاف که با بالا رفتن طبقات از سروصدا و اتفاقات تازه خیابان دور میشد به وجیهبک گفت:«نمیتوانم سخنان مردم را بشنوم.
» بک خندید و گفت:«نگفتم عفاف!که آشغالهای ما خیابان پشتی را زنده کرده است؟شکی نیست که زبالههای ما به مردم حیات میبخشند؟» عفاف اینگونه،تمام روزهای هفته را،جز عصر شنبه،درحالیکه به وجیهبک و دیوارهای قصرش بسته بود،بهسر میبرد.
وجیه شرط کرده بود که عفاف قبل از تاریکی پیش او باشد."