خلاصه ماشینی:
"یکیشان حتما زیر پنجره میان بوتههای خشک،در همین نزدیکیها بود و بیمهابا جفتش را فریاد میزد: جی جی جی جی جیران،جی جی جی جی جیران....
دستها بیاختیار،شبها از هم باز میشدند و حجم موهومی از فضای مقابلش را میجستند فضایی که تا هفته پیش موج دمادمی از بوی گس مردش را متراکم کرده بود.
بالشتش را که رویه متخال قرمز رنگجی داشت میچسباند به متکای خودش و بچه را روی آن میخواباند،بمانعلی عادت داشت بالشتی سخت را که تویش دو برابر دیگر بالشتها پرتپانده بود زیر سر بگذارد بالشت پر بود از بوی مردانگی و عرق تنش که بوی آغل و گیاهان صحرایی میداد.
تا آن غریبه که شب پیش در خواب و بیداری به اتاقش آمده بود و چون بختکی راه نفسش را بسته بود، دیگر نیاید.
بستر خواب را برخلاف آن شبها که در میان اتاق میانداخت،در کنار پنجره پهن کرده بود تا راه گریزی باشد از خیالات شبانهاش.
اگر پاهایش اینگونه نمیلرزیدهاند به این خاطر بوده که بمان را در کنار خود داشته است.
چرا تنها هنگامی که چشمهایش را میبست قدم برمیداشت؟که بود این روح سرگردان،این از ما بهتران؟ «چرا جواب نمیدهی؟»از خود پرسید؟کسی این سؤال را در گوشش نجوا کرد؟ شمد را بالاتر کشید.
کودک در پناه او بود و او خود را در آغوش کودک مخفی میکرد.
در زیر نگاه او به خواب میرفت و سحرگاهان در زیر نگاه خیسش بیدار میشد و میدید چقدر بمان کوچک و قابل ترحم شده است.
او کودک را در آغوش گرفته بود تا بمان بیاید تا نامی برای کودکش انتخاب کند."