خلاصه ماشینی:
"در که باز میشود هر سه نگاهش میکنند روی دورترین صندلی مینشیند و زل میزند به علاء الدین وسط اتاق که میز و صندلیهای چوبی دورهاش کردهاند.
دستهایش را میگذارد روی میز و با حرکات موزون دست و سر آهسته میپرسد:«امرتون؟» دختر از صندلی کنده میشود:«یعنی چه آقا؟» مرد میانسالی که در حال چای خوردن است استکان به دست به طرفشان میآید:«پسره گستاخ،از اینجا برو بیرون.
قدمهایش را آهسته میکند و باز به مادر و حرفهای مادربزرگ فکر میکند و هرچه جلوتر میرود آبادی با خانهها و پرچینهای چوبی،بیشتر نمایان میشود.
محکم و استوار جلو یکی از پرچینها میایستد و از زنی که در حال هیزم شکستن است میپرسد: «صفدر حیدری اینجاست؟» زن نگاهی به سرتاپایش میاندازد و به کارش ادامه میدهد.
در که با صدای قیژوویژ باز میشود،خیره میشود به مرد مسنی که گوشهء اتاق دراز کشیده است درحالیکه آب دهانش از گوشهء لبش بیرون میآیدو با صدای وحشتناکی میخندد."