خلاصه ماشینی:
"همینطور که از پلهها پایین میدویدم،تا برسم به راهروی پایین،به خودم گفتم:«خاک بر سرم شد از بابت کارت دانشجویی و شناسنامه و کوفتهای اینجوری» وای!کتاب کتابخانه را بگو!دفعهء قبل که کتابشان را گم کردم،پدرم را درآوردند.
دویدم طرف دستشویی و دوباره زل زدم به رخت آویز آنجا توی فکر بودم که حالا همه مرا گیجویج و دست و پا چلفتی میدانند.
بعد،یاد دسته کلید خانه افتادم و باز فکر کردم: «بابا پوستم را میکند!» حالا حتماا یک سال شبها خوابش نمیبرد و فکر میکند که دزدها قرار است با دسته کلیدی که پیدا کردهاند بیایند و خانه را بروبند و حتما،بازمیخواهد همه قفلها را عوض کند و هرچه مادرم بگوید نکن،به خرجش نرود و دوتایی یکی در میان سر من غر میزنند و بد و بیراه میگویند.
منتظر ماندم تا،کسی که بعد از من به دستشویی رفته بود،بیرون بیاید و من بتوانم آن داخل را هم ببینم،تا او بیاید بیرون،یکی دوبار دیگر هم رفته توی راهرو برگشتم جلوی پنجرهها، پشت کرکرهها روی صندلیها زیر صندلیهای توی راهرو را دوباره نگاه کردم."