خلاصه ماشینی:
"نگاهم به کسی میافتد که روی صندلی عقب، شقورق نشسته است.
معلوم نیست زن است یا مرد!کت و شلوار مشکی رنگش و این شال سفید که روی سر انداخته!خودم را کنار میکشم.
سعی میکنم صورتش را یکبار دیگر نگاه کنم.
نمیدانم از اداره آمده بود؟!خانم سلطانی گفت:«قراره از بین بچههای هر کلاس،فقط سه نفر رو انتخاب کنم.
بعد خانم سلطانی بیآنکه او را که پشت سرش ایستاده بود،دیده باشد؛اسم همان شخص را میخواند.
ولی او انگشتش را چرخاند،مثل اینکه پشیمان شده بود،چون به سرعت انگشتش را، همینکه هنوز هم انگشتری دارد،به طرف رستگار چرخاند و خانم سلطانی گفت:«رستگار.
اما بعد چقدر خوشحال شدم!صبح که جای آن سه نفر را تو کلاس،خالی دیدم،باز هم به آن انگشتر آبی و نگاه خیره،فکر کرده بودم.
یعنی خودش است؟چرا راننده اینطوری نگاهم میکند؟او که همان روز با بچهها رفته بود!خودم دیدم که سوار ماشین شد."