خلاصه ماشینی:
"فکر میکرد که آنها ذرهای دلشان به حال او نمیسوزد و درگیر گرفتاریهای خود، هستند زنی که چادر گلدار به سر داشت،گفت:«شما که چند اه بچهتون به جبهه رفته،من بیچاره چی بگم که از روز اول جنگ،بچهم رفته و تا حالا،چندبار مجروح شده و برگشته و تنش پر از ترکشه؟!» زن بارانیپوش گفت:«خدا پدر تو بیامرزه،من دو تا از برادرزادههام تو جبهه هستن.
گویی هیچ نیرویی نمیتوانست درون او را به هم بریزد و با همان آرامش درونی که حرف میزد، گفت:«مگه ما برای خودمون،بچهدار میشیم؟» زنی که چادر گلدار پوشیده بود،گفت:«نه والله، بچهها وقتی بزرگ میشن دیگه مال ما نیستن.
زنی که چادر مشکی پوشیده بود،با همان آرامش قبلی رو به دختر جوان کرد و گفت:«اینکه مادر،گریه نکنه،یا منطقش بر احساساتش غلبه کرده یا توکلش خیلی زیاده،ولی اگهر گریه کنه،مطمئنا به خاطر این نیست که بچهشو به جبهه فرستاده یا با دست خودش، بچهشو به کشتن داده،به خاطر اینه که به امانتی که دستش بوده؛دلبسته."