خلاصه ماشینی:
"بنابراین چنان دوستیای بین ستاره و آنها شکل گرفت که قبل از رفتن به تختخواب همیشه یک بار دیگر به بیرون نگاه میکردند تا به ستاره شب به خیر بگویند،و وقتی که برای خواب سر جای خود برمیگشتند،میگفتند:«خدا ستاره رو حفظ کنه!» اما یک روز که دخترک،کوچولو بود،آه خیلی خیلی کوچولو،به سختی مریض شد؛چنان ضعیف شد که دیگر نمیتوانست شبها در کنار پنجره بایستد؛به خاطر همین، پسرک با حالتی غمزده به تنهایی به بیرون نگاه میکرد،و وقتی ستاره را میدید،برمیگشت و به دخترک بیمار که با چهرهای رنگپریده روی تخت دراز کشیده بود،میگفت: «ستاره رو میبینم!ستاره رو میبینم!» و بعد در چهرهء دخترک لبخندی ظاهر میشد،و با صدای ضعیفی میگفت:«خدا برادرم و ستاره رو حفظ کنه!» و بعد زمانی از راه رسید،و چقدر هم زود،که پسرک به تنهایی به بیرون نگاه میکرد و کسی از روی تخت به او چشم نمیدوخت و آرامگاه کوچکی در میان آرامگاههای دیگر پیدا شد."