خلاصه ماشینی:
"میخواهم زندگی کنم کتایون امامی نفسزنان سربالایی را که به خانهام میرسد طی میکنم.
امروز همسنگ بهروز شدم.
میخندم با خودم و دلم میخواهد همه بدانند درون کیف سیاهرنگی که به دست دارم چه چیز باارزشی نهفته است.
یادم میآید وقتی از طرف انجمن نویسندگان کودک به سفر اروپا فرستاده شدم،سهراب سخت مریض بود.
نمیدانم این راه چرا تمام نمیشود.
راستی چقدر خوشحالم که امروز زندگی میکنم.
این راه انگار تمام نمیشود.
کیفم دارد میترکد.
این دفعه دیگر بهروز نمیتواند اخم کند.
باید بهروز را آماده کنم برای فردا که قرار است از طرف انجمن زنان نیکوکار به سفر شمال بروم.
فصل امتحانات سهراب است.
خانهام تاریک است.
قلبم دارد سینهام را میشکافد.
عجیب است که این بار نمیتوانم بر احساساتم مسلط باشم.
خانه به راستی تاریک است.
کاپشن بهروز روی جالباسی نیست.
زود خودم را به آن میرسانم و چسبش را از آینه میکنم."