خلاصه ماشینی:
"در این نظام، آموزش هنر امری خنثی است و فنونی آموخته میشود که کاربردشان آزاد است محور تعاریفی که اکنون در نظامهای آموزشی لیبرال جهان وجود دارد،بر فردیت قرار دارد و هنرجو یا دانشجوی رشتههای هنری،فنونی را میآموزد تا پس از چند سال،هر طور که دلش خواست از آنها استفاده کند.
اما متناسب با جامعهی ما،چه تعریفی از هنر میتواند همخوانی داشته باشد؟برنامهای که اکنون در کشورمان جاری و ساری است،به گونهای با فرهنگ و اقتضائات اجتماعی و تاریخی ما ناهماهنگ است که تشخیص آن نیاز (به تصویر صفحه مراجعه شود) به نظر کارشناسی ندارد و هرکسی میتواند متوجه شود که این برنامه با نیازهای جامعهی ما متعارض است.
آیا واقعا همهی افسردگی به نظام آموزشی برمیگردد یا آنکه بخشی از آن هم به استاد مربوط است؟یا نه،اصلا مولد این افسردگیها به بیرون از مجموعهی آموزش هنر ما برمیگردد؟اگر این را واقعا آسیبشناسی کردهایم،چند درصدش به برنامه و چند درصدش به استادان برمیگردد؟ آیا امکان ندارد این افسردگی به وضع جامعه،به فاصلهی طبقاتی و به مسائل مالی و عوامل دیگر مربوط باشد؟به نظر میرسد عوامل بسیاری دست به دست هم میدهند که خود استاد را هم افسرده میکنند.
در واقع اگر کاربردیتر فکر کنیم و بخواهیم نظامی راهاندازی کنیم که مبتنی بر سلامتسازی نفس باشد،آیا واقعا معلم اینچنینی داریم؟چنین معلمی باید چند ویژگی داشته باشد:اول،خودش به معنای حقیقی معلم باشد و بعد آنقدر بزرگ و والامنش باشد که منبع الهام شاگردش شود؛در غیر این صورت،به نظر میرسد نقشهی مدرسهی الگو از همان آغاز منجر به شکست است."