چکیده:
نظریه استبدادشرقی در روایتهای مختلف آن، الگوی تحلیلی غالب برای درک ماهیت دولت و جامعه در ایران سنتی بوده است. فرآورده اصلی حاصل از کاربست این نظریه، ارایه تصویری از دولت سنتی ایرانی به عنوان سازمانی نیرومند و خودکامه، در مقابل جامعهای پراکنده، فاقد نیروهای اجتماعی مستقل، ضعیف و منفعل بوده است. مطابق چنین تحلیلی، علی رغم تمام تغییرات ظاهری در تاریخ ایران، ماهیت جوهری دولت، جامعه و مناسبات میان آنها از ابتدای تاریخ تا امروز، دگرگونی کیفی را تجربه نکرده است. هدف اول این مقاله، ارایه گزارشی از تبارهای این نظریه قدیمی، نحوه کاربست آن از سوی محققان غربی و ایرانی برای تحلیل تاریخ ایران، شناخت مضامین محوری آن درباره ماهیت دولت و جامعه و دلایل محبوبیت آن در مقطع بعد از انقلاب خواهد بود. مقاله نشان میدهد که به رغم سابقه دیرین این نظریه، طرح مجدد آن طی دهههای ۳۰ تا ۵۰ شمسی در متن منازعهای سیاسی- تیوریک میان جریانهای چپ و منتقدان آنها صورت گرفته است. مقاله، هژمونی این رویکرد در مقطع بعد از انقلاب اسلامی را ناشی از بیاعتباری الگوی تحلیلی جریان چپ و نیز قابلیتهای این نظریه برای ارایه پاسخی ساده فهم به مسیله توسعهنیافتگی سیاسی و اقتصادی میداند. هدف دوم این مقاله، آشکارکردن نارسایی این نظریه و نتایج آن در تحلیل ماهیت دولت و جامعه در ایران است. مقاله بر این نکته تاکید دارد کهاین دیدگاه عملا راه را بریک جامعهشناسی «واقعا» تاریخی درباره جامعه ایران و درک صحیح ماهیت دولت، جامعه و مناسبات آنها مسدود کرده است.
In its various narratives, the theory of Oriental despotism has been the dominant analytical framework for understanding the nature of state and society in pre-modern Iran. The main product of this theory's application has been presenting the state's image as an arbitrary and strong organization in the face of a fragmented society with dependent, weak, and passive social forces. According to such an analysis, the state's fundamental features, society, and the relations between them have not undergone a qualitative change from the beginning of history until now despite all the apparent changes in Iran's history. The first purpose of this article is to present a report on the origins of oriental despotism theory, its application by Western and Iranian scholars for analysis of the Iranian history, identification of its core themes about the nature of state and society, and the reasons for its popularity in the post-revolutionary period. The essay shows that despite the long history of this theory, it has been redesigned in the context of a political-theoretical conflict between the Leftist groups and their critics during the 1950s and 1970s. The article considers the hegemony of this approach after the Islamic Revolution due to the invalidity of Orthodox Marxism's analytical framework and capabilities this theory to provide a simple yet understandable answer to the problem of economic and political underdevelopment. The second aim of this article is to reveal the inadequacy of the theory and its results in analyzing the nature of the Iranian state and society. It emphasizes that the mentioned view has practically blocked the way for a "truly" historical sociology of Iran and a correct understanding of the nature of the state, society, and their interactions with one another.
خلاصه ماشینی:
هدف اول ایـن مقالـه ، ارائـه گزارشی از تبارهای این نظریۀ قدیمی، نحوۀ کاربست آن از سوی محققان غربی و ایرانی برای تحلیل تاریخ ایران ، شناخت مضامین محوری آن درباره ماهیت دولت و جامعه و دلایل محبوبیت آن در مقطع بعد از انقلاب خواهد بـود.
در میان محققان ایرانی نیز علاوه بر نوشته های افرادی چون محمدعلی خنجی، همـایون کاتوزیان و احمد سیف که از موضعی همدلانه به کاربست این نظریه درباره تـاریخ ایـران پرداخته اند، محققانی چون ولی (١٣٨٠) و آبراهامیان (١٣٩٣)، این دیدگاه و کـارایی آن در تحلیل تاریخ ایران را زیرسؤال برده اند.
در بخش نهایی نیز تلاش شده تـا بـا فراتـر رفـتن از روایـت توصیفی، از زاویه جامعه شناسی تاریخی، قابلیت های این نظریه برای تحلیل تاریخ ایـران مورد ارزیابی انتقادی قرار گیرد.
وی طی چند مقاله مهم ، ضمن تأکید بر اینکه «با استناد به روایت نظریـه پـردازان شـیوۀ تولید آسیایی از مارکس عنوان میکرد که برخلاف نظریه پردازان شرق شناسی شورویایی، وی «به سیر خلل ناپذیر تکاملی در همه جامعه های انسانی» معتقد نبـوده اسـت و «امکـان تطور چند خطی تاریخ را در نظر آورده است » (اشرف ، ١٣٤٧: ١٨٢-١٨٣).
امـا عـلاوه بـر وجود شواهد بسیار که ناقض مدعیات اصلی این نظریه است ، نارسایی بنیـادینی در ایـن دیدگاه وجود دارد که باعث میشود در سودمندی آن بـه عنـوان چـارچوبی کلـی بـرای تحلیل تاریخ ایران و درک مختصات جامعه ایرانی ، تردیدهای جدی وجود داشـته باشـد.