خلاصه ماشینی:
"مگر نه اینکه احمد را از روی نوشتههایش شناخته بود؟مگر نه اینکه در برابر تمامی مخالفتها یک تنه ایستاده بود و او را انتخاب کرده بود؟مگر نه اینکه اول عاشق قلم او شده بود و بعد به خود او دل بسته بود؟!اما رفته رفته به این نتیجه میرسید که حرف برادرش خیلی هم دور از منطق نبوده،زندگی کردن با یک نویسنده،بسیار سخت و پر مسئولیت است،صبوری میخواهد و قدرت تا بتوانی تحسینش کنی و به پیش برانیش.
لیلا شانه بالا انداخت:چقدر خوب شد!حالا فرصت کافی هست تا غافلگیرش کنم!بلند شد و به اتاق رفت،در کمد را باز کرد،چند پیراهن آورد و یکی یکی جلوی آینه،جلوی خود گرفت و تماشا کرد اما به دلش ننشست!وقتی سارافون مشکی با گلهای آفتابگردان را جلوی خود گرفت،تبسمی بر لبانش نشست.
دقایقی بعد احمد با کاغذی در دست سر میز آمد، کاغذ را با دقت و توجه خاصی نگاه میکرد،حتی وقتی صندلی را از کنار میز بیرون میکشید،چشمهایش هنوز متوجه کاغذ بود و پایه صندلی را روی انگشت پایش گذاشت،اما بیآنکه تمرکزش به هم بخورد، تنها آخی گفت و نشست."