خلاصه ماشینی:
"»خاکستری گفت:«درست است که کنار لانهء من را برگهای سبز پر کردهاند،اما من هم دوست دارم نزدیک لانهام گل باشد،اتفاقا یک راه خوب هم پیدا کردهام.
تپلی و خاکستری با خودشان فکر کردند که حتما در این مدت حیوان دیگری از گلهایشان مواظبت میکرده و به آنها آب میدادهاست، برای همین هم به سراغ حیوانها رفتند و از همهء آنها پرسیدند،اما هیچ کدام آنها از این موضوع خبر نداشتند.
بالاخره یک روز وقتی خاکستری داشت به این موضوع فکر میکرد به یاد خرس دانا افتاد و به همراه تپلی بهطرف محل زندگی او رفتند.
تپلی که خیلی تعجب کرده بود گفت:«آخر رودخانه که پا ندارد که پیش گلهای ما بیاید؟!»خرس دانا گفت:«رودخانه به سراغ گلهای شما میآید،اما شما نمیتوانید ببینید.
خرس دانا آب درون گودال را به تپلی و خاکستری نشان داد و گفت:«میبینید،رودخانه پیش گلهای شما میآید،اما شما نمیتوانستید آن را ببینید."