خلاصه ماشینی:
"حین اینکه داشتم خودم رو آماده میکردم و فکر سختی چادر زدن یه هفتهای توی ارتفاعات توچال از ذهنم دور نمیشد،باید مواظب هم بودم که از زیرانداز و کیسه خواب گرفته تا انواع و اقسام کنسروها و مهمتر ازهمه آب معدنی رو فراموش نکنم.
فاصله دیروز غروب که این فکر به سرم زده بود تا همین الان فقط ده دوازده ساعت گذشته بود ولی برای بهرام بیچاره فکر کنم ده دوازده سال میگذشت.
«بفرما خانوم،اینم از دوستای حاضر یراقتون،ببینم دیگه چه جوری میری!» اما من فقط دو تا پا شده بودم و از روی لیست کامل شدم،یکی یکی وسایلم رو توی کوله جا میدادم.
کیسه خواب و چادر کوچیکمون رو هم بهش وصل کردم و رفتنم خوابیدم بهرام بیچاره تا نمیدونم کی نخوابید و همینطوری جلوی تلویزیون راه رفت.
همینطوری داشتم غلت میزدم و تو فکر ارتفاعات توچال بودم که بهرام اومد تو اتاق."