خلاصه ماشینی:
"توی جنگ کار زیاد است نگاهی به زندگی و شخصیت شهید ولی الله چراغچی گلستان جعفریان تهمینه چشمانش را باز کرد.
غلامرضا نه تا بچه داشت که در این خانه بزرگ و با ده پانزده تا اتاق،اندرونی،بیرونی،زیر زمینها و حیاط پر از انارش برای همه به اندازه کافی جا بود.
مدام به ولی سفارش میکرد:«تورو خدا برو زیر کرسی که سرما نخوری»اما باز وقتی سر زده وارد اتاق میشد، میدید ولی با آن قد بلند و دست و پای درازش،یک گوشهء اتاق لوکه1شده،کتاب روی فرش افتاده و خودش خواب است.
کتاب را توی گنجه میگذاشت و ولی را بیدار میکرد و میگفت:من نمیفهمم چرا این کرسی گرم را میگذاری، مییای کنار اتاق کز میکنی.
اما بعضی وقتها که مادر خیلی ناراحت میشد،میگفت«میشود شما کاری به کار من نداشته باشید»تابستانها،سر ظهر که فرش و پشتی روی تختها را جمع میکردند تا آفتاب سفیدشان نکند،ولی با پای برهنه،روی تخت میایستاد به نماز فخری باز دلش میسوخت،میآمد کنارش آنقد این پا و آن پا میکرد تا یک نمازش تمام بشود،بعد میگفت «مادر خدا رو خوش نمییاد توی این آفتاب داغ که به مغزت میخوره،پاتو میسوزونه تو وایسی به خدا خوب بیا این نماز رو توی اتاق بخون.
با این کارها ولی وقتی میرفت،به تهمینه خیلی سخت میگذشت، بارها به او میگفت«ولی جان!مرا با خودت ببر منطقه هر جا باشد با هر شرایطی کنار هم زندگی میکنیم.
فخری دوید گوشی را از تهمینه گرفت و گفت«آقا ولی الله باز این دختر معصوم را گریه انداختی؟» پانزده روز بعد از تلفنش،خبرآوردند،ولی الله مجروح شده و در بیمارستان شهدای تهران بستری است."