خلاصه ماشینی:
"و به عروسک که مثلا اسمش گلزار بود و خواهر یکی یکدانهء سه برادر،تو آغوشش لالایی میگفت: لالایی نازنین دختر تویی دردانه مادر -گوش کن دخترم.
شیرینی هم بهت نخواهم داد،خب؟ سکینه که عروسک را بلند کرد چشمهایش باز شد.
لالایی نازنین دختر تویی دردانه مادر سکینه سر که بلند کرد پسرهایش را ندید.
-چرا تو نمردهای؟ سکینه اخم کرد: -چرا بمیرم؟ بهشان چشم دوخت و سوال را با سوال جواب داد و گفت: -از اول هم قرارمان این بود من نمیرم.
سرش را تکان داد و با صدای جیر گفت: -آی،آهای!ما بمب اتمی انداختهایم!نزدیک سنگر را نگاه کن.
دشمن دیگری جلو آمد،خشابش را به آسمان خالی کرد و گفت: -باشد،تو درست میگویی ولی اتم که منفجر شود اشعههای رادیواکتیو خواهد داشت.
مادری که بچههایش را گم کرده بود باز لالایی گفت: لالایی نازنین دختر توی دردانه مادر بعد با پچپچه ادامه داد: -نگاه کن.
تنها خواهر سه برادر،ته تغاری سکینه کور شده بود."