خلاصه ماشینی:
"آنها مشتاق صحبتکردن راجع به مسعود بودند و این خیلی برایم مهم بود.
او را کمی کشید سمت خودش و در اتاق را بست و روی صندلی چرمی،نزدیک دکتر نشست مسعود کنارش اسیتاده بود.
» مسعود گفت«اگر شما کمک کنید،میبرن» مادر که میدانست او چقدر عشق این کار را دارد،شناسنامه را انداخت توی ماشین لباسشویی.
عملیات که میشد،پشت خاکریزها از هر طرف که صدای پیش نماز مسجد گفت «مسعود جان تو که اینقدر زحمت کشیدی،این بغل شمع ناقصه،چرا اینجا را گچ نکردی؟مسعود نگاهی به سیاهی پیت روغن نباتی که از زیر گچ زده بود بیرون انداخت و گفت«برای اینکه همیشه یادم بماند فقط خداست که کامل و بینقص میآفریند.
کنارش یقه پیراهنش را صاف کرد و گفت«من از این یک کارت دلگیرم،مسجد مسجد است فرقی نمی کند چرا میروی مسجدهای بالای شهر نماز میخوانی؟» مسعود گفت«اینجا مسجدها پر است.
شمع که تمام شد،پیش نماز مسجد دستی به بغل شمع کشید و گفت«مسعود جان تو که اینقدر زحمت کشیدی،این بغل شمع ناقصه، چرا اینجا را گچ نکردی؟ مسعود نگاهی به سیاهی پیت روغن نباتی که از زیر گچ زده بود بیرون انداخت و گفت «برای اینکه همیشه یادم بماند فقط خداست که کامل و بینقص میآفریند.
»در این 5 سال برای اولین و آخرین بار بود که مادر موقع خداحافظی بغضش ترکید چادرش را کشید توی صورتش و آمد توی خانه.
او حری نمیزد-یعنی مسعود همیشه کمحرف بود-اما هرکس ذرهای از این چیزها حالیش میشد،میفهمید او بیتاب رفتن است.
مادر یادش نمیآمد،آن روز که مسعود گفت:«مطمئن است پشت سر مهدی یک قبر خالی هست»،به کسی حرفی زده باشد."