خلاصه ماشینی:
"مادر پرسید:«تو کیستی؟» گفت:«من سلامتیام،کسی را که من مسح نمایم، همیشه خون سرخ در رگهایش جاری خواهد بود،خستگی یا درد را نمیشناسد،زندگی برایش خندهای طولانی خواهد بود.
اما یکی دیگر خود را از نزدیک به مادر فشار داد و گفت:«بگذار من او را مسح نمایم،زیرا که من استعدادم.
-تو ثروت و مکنتی؟ سر تکان داد:«مردی را که مسح نمایم آن هنگام که خم میشود تا طلا برگیرد،به ناگهان به فراز سرش،در آسمان نوری میبیند و هنگامیکه سر برمیگیرد تا به آن بنگرد، طلا از میان انگشتانش فرو میلغزد،یا گاه عابر دیگری آن را از او میگیرد.
مادر گفت:«آیا آن حقیقی است؟» او گفت:«حقیقی چیست؟» و مادر سر بلند کرد و به میان پلکهای نیمهگشودهء او نگریست و گفت:«لمس کن!» و او خم شد و دست خویش بر نوزاد خوابیده نهاد و لبخندزنان برایش زمزمه کرد و تنها چیزیکه مادر شنید این بود:«پاداش تو این خواهد بود که کمال مطلوب برایت حقیقت خواهد داشت."