خلاصه ماشینی:
"همینکه به چند قدمی رحمان رسید شروع کرد به فریاد کردن:«چشم ما روشن،امامزاده ما متولی تازه پیدا کرده!تو خجالت نمیکشی دست به آفتابه امامزاده میزنی؟!تو خشک نشدی وقتی پا در حرمش گذاشتی؟!تو شرم نداری،چه میخواهی از ما...
والسلام،نامه شد تمام!» حمد الله مانده بود که رودرروی رحمان باشد یا اینکه پشت کرده به رحمان جوابی دستوپا کند.
ریشسفیدان امامزاده در خط فرضی خود کلید به دست منتظر ورود برنده مسابقه بودند صدایی از هیچ جنبندهای بلند نمیشد حمد الله در ورودی باغ زمینگیر شده بود نای آمدن نداشت رحمان از خط رد شد سکوت همه جا را گرفته بود رحمان کمربند خود را باز کرد حمد الله اول باغ تقریبا چهل متری تا خط پایانی فاصله داشت زمینگیر شده بود سکوت بر سینههای تماشاگران سنگینی میکرد پیرمرد ریشسفید کلید تولیت را به دست رحمان داد،رحمان کلید را گرفت در را باز کرد با عجله وارد صحن شد دنبال همان سنگ مارپیچ مارشکلی میگشت که سالیان پیش وارد امامزاده کرده بود و در بالای در ورودی به میخ بزرگی آویزان شده بود به زور خودش را کشاند بالا و هی بالا و بالا تا اینکه آن را گرفت پایین آورد و آمد طرف جمع،مثل لانه زنبور پچپچها شروع شده بود رحمان آمد کنار دست ریشسفیدان،سنگ مارپیچ مارشکل را زمین زد و گفت:«بچه که بودیم با پدرم در مزرعه شخم میزدیم این سنگ را پیدا کردیم پدرم از شکلش خوشش آمد گفت بگذاریم امامزاده حالا هم میبینید که چیزی نیست جز سنگ»بعد هم به آنطرف حصار پرتش کرد."