خلاصه ماشینی:
"راستی قیافهات چگونه است؟آیا همانطور که قاب عکس میدهد چشمانی سیاه،لبخندی برلب،چهرهای شاداب داری؟ مادر گفت:«مال چهارم دبیرستان است.
» پرسیدم:«کی میآید؟» گفت:«به زودی!» مادر همیشه همین را میگوید:«به زودی» کسی از گوشهء دلم میگوید:«مادر دروغ نمیگوید.
-چشم پدر!دیگر از مادر نمیپرسم.
یادت هست پدر آن شب که به دیدنم آمدی؟کی بود؟دیشب؟پریشب؟چند تا دیشب؟اول دفترم را دیدی،لبخند زدی و گفتی: «بشمار پسرم،بشمار.
گفتی:«پس صد چی؟» گفتم:«تو اول بگو میآیی یا نه!» لبخند زدی و در چشمانم نگاه کردی.
گفتم:«پس هزار چی پدر؟» خندیدی و گفتی:«وقتی تا هزار یاد بگیری،من میآیم،حالا بگو صد.
گفتم:«من تا هزار یاد گرفتهام پدر،بشمارم؟یک،دو،سه،چهار..
بعد پرسیدم:«حالا بگو کی میآیی.
گفتم:«بگو پدر،تو را به خدا کی میآیی؟یا مرا همراه خودت ببر!» به خانهمان اشاره کردی.
دست در جیب کردی و دفتر کوچکی را با جلد قرمز نشانم دادی.
مادر هفتهای یکبار قلم،مهر و دفترچهات را نشانم میدهد.
روزی میآیی که خورشید از مغرب طلوع کند."