خلاصه ماشینی:
جشن بهاران اردوی بهاران، چو کاروانهابشکوه درآمد به بوستانهامرغان سفرکرده بازگشتندآسوده ز سرما، به آشیانهابس رایت رنگین ز غنچه و برگافراشته شد سوی آسمانهاسرخوش ز نشاط بهار بنگرمرغابیکان را بر آبدانهاهر یک چو یکی طرفه کشتی خردعاری ز رسنها و بادبانهاگه آمده خوش خوش سوی میانهگه رفته بدان دورها، کرانهابس لالهی روشن به دشت دیدممشکین به یکی داغشان میانهاچون دخترکان در سرود خواندنبگشوده به کردار هم دهانهاگر چشمگشایی، به هر کناریاز جشن بهاران بود نشانهابس برگک نو روی سرخگونهبینی ز بر شاخه چون زبانهاکز برف زمستان و باد پاییزگویند تو را طرفه داستانهابخرام به صحرا که در رهت بازگسترده شد از سبزه پرنیانهاآن ابر پس از نیمشب، فروریختبر شهر به شادی، بس ارمغانهاباران سحرگه گرفت پایانزو مانده بسی قطرهها، نشانهاکز پرتو رنگین صبح رخشدچون انجم تابان بر آسمانها،آنگه که چکد از درخت و برگشوانگه که بیفتد ز ناودانها □ □ □ آن نیم شبانی که ماه لغزدپدرام در آغوش کهکشانها،وز نور کشد تا سپهر و بامشهمچون پر افرشته نردبانها،هنگام بهاران، خوشا گذشتنهمراه عزیزان به گلستانهادر سایهی صلح و صفا نشستنآسوده و خرم به سایبانهاوز بادهی رنگین به جام کردنپروردن دلها و روح و جانهاوز عمر و جوانی ثمر گرفتنخـوش زیـسـتن اندر بسی زمانها باغ بیبرگی آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ نومیدان، چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد، ور به رویش برگ لبخندی نمیروید؛ باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟ داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک میگوید.
باغ بیبرگی خندهاش خونیست اشکآمیز.