خلاصه ماشینی:
اگر میتوانستم پنجره را باز کنم شاید نسیم خنکی به داخل میوزید اما با آن همه خرت و پرت که روی طاقچه ریخته است چطور میشود پنجره را باز کرد،باید روزی به وسایلم سر و سامانی بدهم.
بدون هدف میان یک مشت کاغذ باطله دست و پا میزنم که چطور بشود؟مثلا همین حالا یکی دیگر از داستانهایم به بن بست رسیده و هر قدر فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم: «جوانک دهنۀ اسب را کشید.
اگر تحت شرایط ایدهال فقط من در دنیا وجود داشتم شاید میتوانستم در هر ماه یک رمان بنویسم اما آن وقت چه کسی نوشتههایم را میخواند؟باز هم همان مسأله همیشگی هنر برا مردم!ولی حالا که دنیا پر از موجودات گوناگون است و انگار تنها دلیل آفرینش همۀ آنها ایجاد مزاحمت برای من بوده،تنها کاری که میتوانم بکنم این است که کنج دنجی پیدا کنم و نگذارم حتی یک ذره از نیرویم هرز برود.
تنها راهش این است که به طور موقت روی طرح دیگری کار کنم شاید بعدها...