خلاصه ماشینی:
"زمستان 1343 در خیابانهای سرد شب من پشیمان نیستم من به این تسلیم میاندیشم،این تسلیم درد آلود من صلیب سرنوشتم را بر فراز تپههای قتلگاه خویش بوسیدم من پشیمان نیستم قلب من گویی در آن سوی زمان جاری است زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد و گل قاصد که بر دریاچههای باد میراند او مرا تکرار خواهد کرد ** آیههای زمینی آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمینها رفت و سبزهها به صحراها خشکیدند و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت شب در تمام پنجرههای پریده رنگ مانند یک تصور مشکوک پیوسته در تراکم و طغیان بود و راهها ادامه خود را در تیرگی رها کردند دیگر کسی به عشق نیندیشید دیگر کسی به فتح نیندیشید و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشید در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمد خون بوی بنگ و افیون میداد زنهای باردار نوزادهای بی سر زاییدند و گاهوارهها از شرم به گورها پناه آوردند مردابهای الکل با بخارهای گس مسموم انبوه بیتحرک روشنفکران را به ژرفنای خویش کشیدند و موشهای موذی اوراق زرنگار کتب را در گنجههای کهنه جویدند خورشید مرده بود خورشید مرده بود و فردا در ذهن کودکان مفهوم سنگ گمشدهای داشت آنها غرامت این لفظ کهنه را در مشقهای خود با لکه درشت سیاهی تصویر مینمودند شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده،در عمق انجماد یک چیز نیم زنده مغشوش بر جای مانده بود که در تلاش بی رمقش میخواست ایمان بیاور به پاکی آواز آبها شاید،ولی چه خالی بی پایانی خورشید مرده بود و هیچ کس نمیدانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلبها گریخته،ایمان است آه،ای صدای زندانی آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ آه ای صدای زندانی ای آخرین صدای صداها..."