خلاصه ماشینی:
"شاید میره آسمون و از اون بالا، پشت قوز کردهام رو،میبینه.
همیشه هم سنگینی نیگاش، حتی سنگینی مژههاش رو سرم حس میکنم- 2Lهرموقع بارون میاد،میدونم یاد اون روزش میافته:جلوی من زمین خورد.
چوبش نزدیک من پرت شد-فکر کنم خودش رو از قصد زمین زد که بتونه چشامو ببینه-میخواست مثل سنگفرش بهش نیگا کنم.
موهام به هم چسبیده بود و بوی لجن میداد.
کاش فحش میدادن!کاش کتکم میزدن!ولی فقط نیگام میکردن.
بابام تو پیادهرو افتاده بود و به آسمون نیگا میکرد.
از زیر تنهاش چرکابه راه افتاده بود-خوبه که پولها سکه بودن وگرنه زیر بارون به دردنخور میشدن-باید صداش میکردم و نکردم.
فقط به آسمون نیگا میکرد.
اون موقعها نگاهش چقدر گرمم میکرد- عین پالتوش-ازش بدم نمیاومد.
زیر پالتوش چشمامو میبستم.
صدای بارون،صدای خندهها،حتی صدای نگاها هم زیر پالتوش مهربونتر بود.
پالتوش اون طرفتر،افتاده بود.
حالا دیگه فقط خودش بوی نم و لجن پالتوش رو حس میکرد."