خلاصه ماشینی:
"اما از وقتی که در این بیمارستان هستم روزها به نظرم خیلی طولانی میآید و دلم بدجوری شور میزند.
تند و تند توی راهرو قدم میزنم و به آسمان نگاه میکنم که شاخههای سبز درختها آن را راهراه کرده است.
یا اینکه ساعتها مینشینم توی اتاقم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم؛به درخت جلوی پنجره که زیر بار میوهها سر خم کرده است.
اما گمان کنم رنگ آسمان خانهءمان آبیتر است و برگهای درختهایش سبزتر.
بعد که صدای پای پرستار دور شد میدوم توی دستشویی و آنها را تف میکنم توی روشویی و شیر آب را باز میکنم و میگذارم که ساعتها آب بیاید.
برای همین آن را پاره کردم و دیدم فقط پر است.
خانم عبادی گفته بود:درسش بیست،انضباطش بیست، اخلاقش بیست،دخترتان خیلی بااستعداد!پس چرا حالا اینجا هستم.
همین که به چشمهای آنها نگاه کنم خوب خواهم شد."