خلاصه ماشینی:
"گاهی بیبی اول صبح از خانهء پسر بزرگش بیرون میآمد و تا برسد به خانهء دخترش لنگ ظهر شده بود.
«میرم خونهء دختر اینا!» قدسی یک آن خود را پس از پنجاه و پنج سال در چهرهء بیبی دید و وحشت کرد.
توی حیاط کنار گلهای یاس ایستاد و از دخترش پرسید: «اسمش چی بود؟» «اسم کی!؟» «اسم اون مرد دیگه!» «پریا خانوم»لحظهای توی دهان،دندان مصنوعیاش را جابهجا کرد تا لپهای را که زیر لثهاش مانده بود،بیرون بیاورد.
بیبی چند بار زیر لب تکرار کرد: «ابراهیم...
ابراهیم» وقتی از در بزرگ آهنی بیرون میرفت،ایستاد و پرسید: «گفتی اسمش چی بود!» «پریا خانوم»سرش را چند بار تکان داد و گفت: «پیرزن لجباز!» (به تصویر صفحه مراجعه شود) تقدیم به همهء مادربزرگهای تنها «ها!؟» «تقی،آقا تقی» «آقا تقی...
دلش برای مردی که نام و قیافهء او را به یاد نمیآورد،تنگ شده بود."