خلاصه ماشینی:
"میگویم چون دیشب وقتی هوا (به تصویر صفحه مراجعه شود)سبحان سلیمی«قزوین» تاریک بود توی این مسیر(دستم در جیب است و یک اسکناس کمارزش اما نو را لمس میکند.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) مهرانه بار دیگر از پنجره به بیرون نگاه کرد.
یکی از همکارانش بود: -خبر دست اول!امروز احتمالا به خاطر اینکه برف اومده یه ساعت زودتر تعطیل میشیم.
و بعد درحالیکه پروندهها را از روی میز درهم و برهم و آشفته خود برداشته بود و به سمت کمد گوشهء اتاق میرفت تا آنها را آنجا بگذارد،تندتند شروع به حرف زدن کرد.
لبخند کمرنگی زد و زیرچشمی به کفشهای کهنه خود نگاه کرد بعد دست چپش را که حلقهای در آن به چشم میخورد در دست دیگر فشرد و به جای خالی همکارش که هنگام خروج از اتاق تنها دستی برای او تکان دادهبود خیره شد."