خلاصه ماشینی:
"صدای فریاد حمید را شنید: -بس کن زن!من الان توی قبرم،فقط ده دقیقه یعنی نه دقیقه و پنج ثانیه فرصت دارم بعدش برای همیشه خاموش میشم.
زن که هنوز هم منگ خواب بود زیر لب گفت«مسخره»و به رختوخواب رفت و چند لحظه بعد صدای خرناسهاش بلند شد.
در جملات دیگر خبر داده شدهبود که قرار است جسد همسرش حمید تا چهار روز دیگر به خاک سپرده شود.
اینکه فقط یک ماه شاید هم کمتر-27 روز برای زندگی کردن فرصت داشت.
هنوز غرق در فکر بود که زنگ خانه دوباره به صدا درآمد و سعید و مهدی را پشت در دید.
-جدا زهرا خانم وقتی فهمیدیم که نامه گم شده و بعد از یک هفته به دست شما...
از پشت در پرسید: -کیه؟ -عزرائیل وقتی حمید کلید را در قفل در چرخاند و وارد خانه شد جسد زن،همانند چوبی خشک،کنار در افتاده بود."