خلاصه ماشینی:
"اصلا خود گم شدن تسبیح توی این تاریکی،توی این جای تنگ،آنقدر به خودم پیچیدم،آنقدر برای پیدا کردنش تقلا کردم،که بازویم را چیزی برید.
چقدر دلم میخواهد یک کف دست از آب حوض ماهیها بخورم!خانم جانم میگوید: «قحطی آب که نیست.
حالا هم انگار دارم توی بیداری،خواب میبینم، میدانم باید بروم و میدانم اینها همه هذیان تبی است که دارم،وگرنه این صدای لودر،نمیتواند واقعی باشد.
من بیدارم،و تو حسینی،و چه سخت است حرف داشتن و زبان نداشتن!شدهام مثل گنگی که از عالم یک کابوس گریخته باشد و نتواند بگوید که چه دیده است!چه کشیده است!حالا چطور به تو بگویم که کجا هستم؟چطور پیدایم میکنی؟آی که چقدر دلم میخواهد این حفرههای خشک چشمهایم ببارند!اما چه کنم که اشکی برایم نمانده است!میگویی:«باید همین جا باشد.
» میگوید:«آقاجان من،ببین توی آسمان حتی پرنده هم پر نمیزند،آن وقت زیر این موشکباران،از من کار بیهوده میخواهی؟» میگویی:«اینجا!زنده است."