خلاصه ماشینی:
"تندیس محمد میرکیانی هنوز اولین کلمه را ننوشته بود که هیاهوئی از آنسوی پنجره گوشهایش را آزرد.
پنجره را باز کرد و سرک کشید:کمی دورتر شماری زن و مرد به تندیسی در وسط باغ اشاره میکردند و واژههائی نامفهوم بر زبان میراندند.
قلمی را که در دست داشت روی میز پرت کرد و باعجله از اتاق بیرون رفت.
پلهها را بسرعت یکی کرد و از ساختمان خارج شد و راه وسط باغ را در پیش گرفت.
مرد پیش آمد و از روی مهر دستش را دراز کرد.
کنار در،روی زمین تبر کهنهای دید:تبری برنده با دستهای از چوب محکم که ردپای روزگاران گذشته را بر خود داشت؛تبری که از پدر به او ارث رسیده بود.
مردی که از چشمانش آتش میبارید،پیش آمد تا او را از رفتن بهسوی تندیس بازدارد ولی با نگاه خشمآگین او روبهرو شد.
چه خوب آمادهء نوشتن شده بود!اما هنوز اولین کلمه را ننوشته بود که هیاهوئی از آنسوی پنجره برخاست..."