خلاصه ماشینی:
"میگوید:«بگو رسیدند.
خاک که میخوابد نگاهم میکند.
میگوید:«نمیشود کاری کرد برمیگردیم.
»و به اسیر اشاره میکند که حالا تکیه به دیوار سنگر نشسته است.
میروم طرف اسیر.
باریکهای سرخ، از روی مچش تا خاک زیر دستش رسیده است.
چشمهایش را باز میکند و با آن دایرهء میشی مردمک و آن همه خط سرخ بینظم نگاهم میکند.
نیما دفترچه و پلاکش را دراز کرده بود طرفم.
گفته بودم:«با هم میرویم».
به خون لختهشده روی شنها و شلوار پارهاش اشاره کرده بود.
گفته بود:«با این پا نمیشود.
تو برو»گفته بودم: «کمکت می کنم»به تانک سوختهء طرف راستمان اشارهکرده بود.
گفته بود:«کانال از آنجا شروع میشود.
اسلحهاش را گذاشته بودم روی سینهاش.
گفته بودم:«برمیگردم».
اسلحه کنارش بود با خشابی که انگار مردمک میشیاش با آن همه خط سرخ هنوز هم تکان میخورد.
میدوم طرف کانال پشت خاکریز،رسول هم میدود.
میگویم:«همان ترکش انگار کارش را ساخته»و میدوم پشت به تانکهایی که حالا رسیدهاند لب خاکریز."