خلاصه ماشینی:
"» میلکا،لاغرترین و رنگ و رو پریدهترین بچه،آن جمع که خود را لای شال بلند مادرش پیچیده و شبیه ساک سفری شده بود،با صدایی لطیف و آرام از میان تاریکی پرسید،«جنگ چه شکلیه؟بگو ماتیچه،این قصه را بگو!» ماتیچه توضیح داد،«خب جنگ اینجوریه:مردم به هم چاقو میزنند.
» ناگهان صدای ظریف میلکا بلند شد:«دشمن چه شکلیه؟شاخ داره؟» تونچک،جدی و تاحدودی خشمگین و با لحنی محکم،جواب داد:« البته که داره،وگرنه چطوری میتونست دشمن باشه؟»و راستش خود ماتیچه هم جواب درست را نمیدانست.
» تونچک پس از مکثی طولانی پرسید:«خب،آدم چطوری به خاک میافته؟»و روی زمین دراز کشید و ادامه داد:«اینجوری، به پشت؟» ماتیچه با خونسردی توضیح داد:«دشمن،آدم را میکشه!» «پدر قول داد برام یه تفنگ بیاره؟» لویزکا با خشونت گفت:«اگر به خاک افتادهباشه،چطوری میتونه برات تفنگ بیاره؟» «پس دشمن پدر...
» چشمان جوان و درشت آنها خاموش و اندوهگین به دل تاریکی، به چیزی ناشناخته،چیزی که احساس و فکر هیچیک آن را نمیفهمید،خیره شده بود."