خلاصه ماشینی:
"تو نباید کمکم میکردی؟ تو اگر جای من بودی تو اگر میدیدی شوهرت زل زده به یک جفت چشم آبی،چه حالی میشدی؟همان جا پرسیدم قشنگه؟ گفت:«کدام؟» خودش را زده بود به خنگی،که مثلا به روسریها نگاه می کند.
مگر دست از سرم برمیدارد«نسترن،قیافه خودت چه ایرادی داشت؟» «نسترن اگر شوهرت به این رنگ عادت کند چی؟» «نسترن،تو باز بلا سر خودت آوردی؟»«نسترن شوهرت اگر گفته با چشمهای آبی قشنگتری دروغ گفته.
حتما خیال کرده تو این چند سال رنگ چشمهام را نفهمیده.
حتم دارم سهشنبه بود چشمهام که آبی شد دیدم موهای باز بیشتر به صورتم میآید.
بعد فکر کردم شاید سایه کابینتها تیره کرده رنگ چشمهام را.
بعد هزار با خودش گفته چطور رنگ چشمهام را نفهمیده وقتی بین عسلی و آبی زمین تا آسمان فرق است و فکر لابد جایی،روزی کسی را دیده شبیه من با چشمهای درشت عسلی و موهای بلند بافته."