خلاصه ماشینی:
"چون شبها وقتی که چراغهای«ادجوررد» روشن میشد و شعلهء نفت گرما میداد و نمایشهای مبتذل تودهء مردم را به خود میکشید این سینما هم ممکن بود مشتریانی داشته باشد.
هر کس پولش را به فروشنده بلیت که دختر یاد شده بود میداد،صندلی گرانی را-که لزومی هم نداشت گران باشد-در خلوت یکنواخت آن سوی پرده مخملی بنفش اشغال میکرد.
به من گفت که شبها اغلب به این سینما میآید و وقتی به او گفتم که الان بعدازظهر است،گفت که بعد از ظهر یا شب دیگر برایش چندان فرقی با یکدیگر ندارند.
چون وقتی داشتم خودم را با این خیال تسکین میدادم که او پیر است و حتما دارد چیزی را از گذشتههای دور به یاد میآورد،گفت:«همین امروز صبح بود.
» چون میترسیدم که صدایم را در جایی که نشسته بود،در خلوت سالن سینما بشنود و وقتی صدایی پاسخ داد باعجله گفتم:«دربارهء آن جنایت امروز صبح سیمور تریس است."