خلاصه ماشینی:
"داستان ساعت مرگ محمد میر کیانی آخرین دکمهء بارانی بلندش را بست و لبهء کلاه را تان روی چشمهایش پایین کشید و چهرهاش را میان یقهء بلند بارانی پنهان کرد و از خانه بیرون آمد.
ناگهان مردی در خانهای را باز کرد و در خیابان سرک کشید و پسرکش را صدا زد؛ولی با دیدن او نگاهی سئوال برانگیز به خیابان و اطراف انداخت و در خانه را بست.
» سری چرخاند و خیلی آرام روی صندلی آهنی کهنهای که رو به روی میز کار ساعتساز بود،نشیت و گفت:«کاری داشتم اوستا.
ساعتساز پرسید:«چه عیبی داره این ساعت؟» -هیچچی؟ -میخوای اونو بفروشی؟ -میخواستم ساعت رو تنظیم کنی...
کلاه را از ابروهایش بالا زد و عینک دودی را از چشم برداشت و دکمههای بارانیاش را باز کرد و گفت:«مثل اینکه اصلا خوب نبود اوستا نه،انگار نه انگار که من مثل یک آدم ترسناک شدم.
قوریای را که روی چراغ علاءالدین بود را برداشت و گفت:«من اصلا نترسیدم."