خلاصه ماشینی:
"ولی در دو هنگام دستشان به نامهنگاری نمیآید:یکی آنگاه که چیزی برای گفتن ندارند و دیگر آنگاه که بسیار حرف دارند؛ خصوصا وقتی حرفها از جنس دیگری است و با همین منطق متداول و رایج نمیتوان آنها را گفت؛حرفهایی از جنس خود زندگی؛حرفهایی که مال این جور زیستنهای معمول نیست.
درس خوانده است، ولی برای آن که بتواند با شگفتیهای زندگی آشنا شود،پیشهی شبانی را انتخاب میکند.
او برایش قصهای نقل میکند،به این مضمون:پدری به پسرش گفت که اگر میخواهی به راز خوشبختی دستیابی،به قلعهای دور دست برو که داناترین دانشمندان در ان زندگی میکند.
پسرک روزها راه میرود تا در بلندای کوهستانی سخت به قلعهای میرسد که مرد دانا در ان زندگی میکند.
مرد دانا به حرفهای پسرک خوب گوش میدهد ولی میگوید چون سرش شلوغ است،برود گشتی در تالارهای قصر بزند و دو ساعت دیگر بیاید.
مرد میپرسد:همهجا را دیدی؟او پاسخ میدهد که تنها مراقب آن بوده است که روغنها نریزد."